زن چه زود فهمید تنهایی یک مرد چقدر بزرگ است حالا راحت تر می توانست صحنه سقوط را بالای آهن های بر هم تنیده دکل, باز سازی کند جایی که بین زندگی و مرگ فاصله ای نیست و در صدم ثانیه ای مردی سقوط می کند و می میرد.

 

دستی بر گور

 

nori-sekina

شرق پرس:  زن چه زود فهمید تنهایی یک مرد چقدر بزرگ است حالا راحت تر می توانست صحنه سقوط را بالای آهن های بر هم تنیده دکل, باز سازی کند جایی که بین زندگی و مرگ فاصله ای نیست و در صدم ثانیه ای مردی سقوط می کند و می میرد.

 

 

 اشک های داغ روی صورت یک زن و چشمانی که برای همیشه روی زندگی بسته می شود  و حجم سرد و زرد شده ای که لابلای پارچه ای سفید  روی شانه های مردم راه می رود. زن  موهایش را می کَند و  صورتش را با ناخن هایش رنگ آمیزی می کرد. پسر ده ساله ای که پشت شلوغی عزا گرفته دستهایش را مشت کرده و آرام می گریست.

 

 زن چه زود فهمید تنهایی یک مرد  چقدر بزرگ است حالا راحت تر می توانست  صحنه سقوط  را بالای آهن های بر هم تنیده دکل بازسازی کند  جایی که بین زندگی و مرگ فاصله ای نیست و در صدم ثانیه ای مردی سقوط می کند و می میرد.

 

صدای مرتضی را در خانه می شنید که رو به او با لبخندی  می گفت آن بالا به خدا نزدیکتر است جایی  که آهن به آسمان سلام می کند.همانجایی  که برای خانواده اش نان حلال جمع می کند و  سر سفره می آورد. قول داده بود به همین زودی ماشینی بخرد و آنها را از این شهر ببرد و کاسبی تازه ای راه بیاندازد  و برای همیشه با آسمان خداحافظی کند تا مجبور نباشد برای راحت زندگی کردن بچه هایش بمیرد چه خوب  آرزوهایش را روی میله های برافراشته شده می بافت  و برای آینده ای بهتر تلاش می کرد.

 

از زمانی مرتضی را شناخت که مادرش برای آش نذری به خانه شان آمده بود و آنجا او را دید و برای پسرش پسندید و آنها ازدواج کردند و زندگیشان را روی نان بدست آمده از به هم تنیدن میله ها  ساختند .ماهی نبود که از گوشه و کنار خبر مرگ دکل بندی را نشنود اما  همیشه فکر می کرد قبل از اینکه اتفاقی بیافتد آنها ماشینشان را می خرند و از این شهر می روند .

 

اما دیری نگذشت  که  د وران خوب خوشبختی تمام شد و سرنوشت بی رحم به  زندگی محقرشان چنگ انداخت  و آسمان بالای سر شوهرش چرخید و چشمانش سیاهی رفت و مثل پرنده بی جانی به پرواز در آمد و سقوط کرد .

 

توی سرش صدای بلندی  سوت می کشید و گوشهایش نمی شنید . چشمان اشک آلودش همه چیز را  تار و مبهم نشان می داد .حتی نمی توانست آدم هایی را که دور گور جمع شده اند بشناسد بوی تند مرگ همه جا را گرفته بود . زمان ایستاد و چهره  مرتضی  با لبخند همیشگی اش سوار با ماشینی که قول داده بود نمایان شد چقدر آرام بود بوق زد و گفت حالا دیگر توانسته  ماشینی بخردو به راحتی می تواند خانه  بزرگی برایشان بسازد  تا دیگر مجبور نباشند هر سال اسباب کشی کنند.خیالش راحت شد  انگار همه این اتفاقهای  بد خواب  پریشانی بود.

 

تا بیاید دست پسرش را بگیردو سوار شود ماشین به راه افتادو رفت و دود غلیظی همه چیز را تیره کرد  دستی به چشمانش کشید اما همه چیز  محو شد و غم عجیبی روی دلش نشست و سنگینی کرد.

 

ساعتی نگذشت که مردی بیل را برداشت و خاک را روی همه  آرزو هایشان ریخت . روی گور افتاد و دقیقه ها را فراموش کرد دستی روی شانه هایش زد . بلند شد و   چادر خاک گرفته اش را  تکاند و پسرش را تنگ در آغوش گرفت و پشت به گور تازه پر شده و رو به زندگی تازه ای که در پیش داشتند با کوله باری از تنهایی  قدم برداشت.

 

تقدیم به همه مردان و جوانان شهرم که در آسمان, آسمانی شدند.

 

سکینه نوری تیرتاشی