بعضی وقتها انگار در این جهان بزرگ فقط خودمان را می بینیم غافل از همسایه و همشهری. داستان سید خلیل مربوط به یکی از آدمهای شهر خودمان است . مردی که نابینای مادرزاد است اما سعی می کند با قبول نماز و روزه مسلمانان و انجام فرائض دینی روزگار سخت خود را بگذراند.

pirmard5

 

 

شرق پرس-سرویس اجتماعی:  شاید خیلی ها تنها یکماه از سال را روزه بگیرند اما کسی هم هست که اغلب روزهای سال را روزه می گیرد. بعداز ظهر ها که به خانه برمی گشتم چهره سر تا پا سبز پوشش را جلوی چشم می دیدم که عصا به دست همراه پسرش از خیابان رد می شد اوایل آنقدرها برایم جلب توجه نمی کرد تا اینکه داستان زندگیش را شنیدم و این بود که آن مرد سبز پوش را از دیگران برایم متمایز ساخت.حکایت تمایز مرد سبز پوش کلاه به سر این بود که برای معاش خانواده اش در طول سال نماز و روزه قضای اموات را می گرفت و از این راه کسب در آمد می کرد.

 

 

یک ساعت به افطار مانده بود و گرمای طاقت فرسای روزهای داغ تابستانی کمتر می شد و آفتاب رو به افول می رفت بالاخره فرصت مصاحبه جور شد و  با همراهی یکی از معتمدان آن خانواده که روحانی مسجد همان محله بود قرار شد مهمان آقا سید خلیل باشیم که توی یکی از محله های جنوبی بهشهر یکی از شرقی ترین شهرهای مازندران زندگی می کرد.

 

آقا سید خلیل نامی بود که روحانی مسجد صدایش می زد. وارد خانه شدیم و از حیاط کوچکی عبور کردیم و به اتاقی هم سطح حیاط وارد شدیم که در چوبی قدیمی اش به سوختگی می زد و سوراخ بود و از چند ناحیه شکستگی داشت زن خانواده جلو آمد و ما را دعوت کرد آقا سید خلیل گوشه ای از اتاق نشسته بود و روی پاهایش پارچه ای نازک افتاده بود تلاش کرد بلند شود و بایستد اما نتوانست و به اصرار ما سر جایش ماند بوی آش کل خانه را گرفته بود و زن با چادر گل گلی اش که لای دندان گرفته بود خوش آمد گفت و به آشپزخانه رفت تا افطاری را حاضر کند. دیدن منظره پیش رو ناراحتم کرد تا افطار مانده بود و ما دو ساعتی مهمان این خانواده بودیم بد ندیدم شرح این دیدار را برای شما هم بازگو کنم.

 

 

نابینا به دنیا آمدم

اسمم خلیل است ۶۷ ساله ام همه توی این منطقه سید خلیل صدایم می زنند فامیلم را می گویم اما ننویس از بچگی نا بینا بودم و هرگز نتوانستم روی این دنیا را ببینم و همچنین هرگز هم نتوانستم صورت زن و بچه هایم را ببینم اما توی ذهنم تصویری از آنان دارم و با همان تصویر سالهاست که زندگی می کنم.اهل یکی از روستاهای اطراف هستم این را هم ننویس .

 

 

توی خانه مان ۱۴  تا بچه بودیم و من بچه آخر بودم پدرم چوپان مردم بود و از راه کارگری و گالشی خرج خانه را می داد آن وقتها زندگی خیلی ارزان تر از حالا بود.همه خواهرها و برادرهایم زندگی خودشان را دارند .بچه که بودم همیشه از اینکه نابینا هستم خجالت می کشیدم و احساس بی فایدگی و بی مصرفی می کردم چند بار هم می خواستم خودم را توی یکی از دره های روستایمان بیندازم اما پشیمان شدم از همان بچگی به نماز و روزه و صدای قرآن علاقه داشتم .اما سوادی ندارم .

 

 

زنم را از روی صدایش پسندیدم

زنم هم مال یکی از دهات های اطراف است داستان آشنایی ما هم این است که من قصد ازدواج نداشتم اما مادرم خدا بیامرز که خدا رفتگان شما را هم بیامرزد می گفت:«من که مردم کی می خواد ازت نگهداری کنه؟یعنی می خوای همین طور بمونی ؟»اینطور بود که چند تا از دخترهایی را که شرایطم را برایشان توضیح داده بودند و آنها هم قبول کرده بودند برایم انتخاب کردند و من هم از بین چند تایی که برایم انتخاب کرده بودند مرحمت سادات را از روی صدایش پسندیدم چون به من احساس آرامش می داد.از اوایل زندگیمان مرحمت سادات توی خانه مردم کار می کند و خرجمان را در می آورد من هم نمازو روزه قضای اموات را می خوانم و در آمدم از این راه است یک دخترو سه پسر دارم و همه بچه هایم را اینطور بزرگ کردم .دخترم و دو تا از پسرهایم ازدواج کردند و یکی هم زندان است از دخترم نوه دارم و از یکی از پسرهایم هم نوه ای در راه است.

 

 

خدا پدر حاج آقا را بیامرزد که دست ما را می گیرد

همه غصه ام این بود که این بچه ها چطور می خواهند بزرگ شوند که شکر خدا توانستیم آنها را از آب و گل در بیاوریم اما انگار نتوانستیم همه را خوب تربیت کنیم یکی از پسرهایم توی کار خلاف افتاده بود و الان هم چند ماه است توی زندان است .از ناراحتی این پسر روزهاست که حال خوشی ندارم البته خدا پدرو مادر حاج آقا را بیامرزد که ما را هیچ وقت فراموش نمی کند و به ما سر می زند و دست ما را می گیرد.

 

 

حساب و کتاب دست مرحمت سادات است

حساب مالی نماز و روزه ای را که گرفته ام و خوانده ام ندارم همه حساب و کتاب های این کارها دست مرحمت سادات است و او و حاج آقا در جریان هستند من سعی می کنم نماز و روزه ای را که به من می دهند خوب به جا بیاورم که به اموات در گذشته برسد.

 

 

به خاطر پسرم ساعتی توی اتاق نمی گذارم

امروز آمدید و به زندگی محقر ما نگاه می کنید دیگر کار ما از خجالت کشیدن گذشته است این همه زندگی ماست اگر می بینید که گوشه اتاق افتاده ام اگر می بینید توی اتاق ساعتی ندارم به خاطر این است که نمی خواهم ساعتهایی را که پسرم در زندان است بشمارم.اگر این ها را می نویسید می گویم به همه مردم بگویید آنهایی که دست و پا و چشم سالم دارند قدر آن را بدانند قدر سلامتی شان را بدانند مال حرام سر سفره هایشان نیاورند و به زن و بچه هایشان ندهند.قدر ماه رمضان را بدانند قدر شبهای قدرو احیاء را بدانند.تا جایی که می توانند به واجبات خودشان برسند و نمازو روزه شان را بگیرند.

 

 

خیلی خسته ام

از سوالاتم مانده بود که پیرمرد دیگر خسته شده بود و حوصله ادامه صحبت را نداشت و گفت : این روزها توان سابق را ندارم و روزه گرفتن برایم سخت تر شده است اگر چه به این طور زندگی کردن عادت دارم اما خوب دیگر پیر شدم و توان قدیم را ندارم کنار تلویزیون یک عکس از جوانیم است توی روستا می بینید؟ با آن موقع حتما خیلی فرق کرده ام غم و غصه پیرم کرد این روزها که هوا گرم است روزه گرفتن برایم خیلی سخت تر می شود.ببخشید امروز خیلی خسته ام .اگر سوالی دارید می توانید از مرحمت سادات بپرسید.

 

هنوز خداحافظی نکرده پیرمرد سبز پوش با دهان روزه خوابید و من هم از اهل خانه به همراه حاج آقا خدا حافظی کردم وقت رفتن روحانی مسجد کیسه برنج و روغنی را که آورده بود توی انبار جا به جا کردو از خانه بیرون آمد از او خداحافظی کردم و قدم هایم را تند تر کردم و شمردم تا قبل از اذان و وقت افطار به خانه برسم.

گفتگو از: سکینه نوری تیرتاشی